برای عموم مردم Poronty، اساساً دو نوع داستان تولد وجود دارد. این جمله "چرا این را منتشر می کنند، وحشت محض است، من میل به زایمان را از دست داده ام" وجود دارد و "چرا این را منتشر می کنند، کاملاً غیر جالب است، خسته کننده است، در مورد آن چه می توانید بگویید؟" ". از آنجایی که مال من متعلق به دومی است، خیلی وقت بود که نمی خواستم در مورد آن بنویسم، اما متوجه شدم که یک اقلیت کوچک در اینجا وجود دارد که اعضای آن از چنین چیزهایی نیرو می گیرند.خوب، به خاطر آنها، اینجا داستان تولد من است. آیا می خواهید داستان تولد خود را به اشتراک بگذارید؟ آن را به این آدرس برای ما ارسال کنید!
یک صبح یکشنبه آفتابی و دلپذیر در پایان ماه مه بود. بلند شدم، ناگهان به اتاق نشیمن رفتم، ماشینی به داخل اتاق فشار آورد، که ناگهان… فلوتی! نه آبکی نیست چیزی بسیار نفرت انگیزتر از آن از من بیرون آمد، اما تقریباً در نه ماهگی به آرامی به حداقل پدیده های بیولوژیکی عجیب و غریبی که با بارداری همراه است عادت کردم. این پلاگین موکوس خواهد بود، نام آن منزجر کننده است. اما در ابتدای هفته سی و هشتم؟ هنوز خیلی کار دارم که باید انجام دهم… وحشت!
پس از یک نظرسنجی سریع، زمان باقیمانده تا تحویل را بین سه ساعت تا سه هفته تخمین می زنم. خیلی دقیق تر از آن، دو روز دیگر، در روز سه شنبه، مامای من، که تشخیص دهانه رحم باز است، و دکتر من، که به شوخی اشاره می کند که به هر حال شنبه در خدمت خواهد بود…
روز جمعه از صبح دردهایی احساس می کنم، ظاهراً دردهای فال.با این حال، در عصر، از آنجایی که معلوم میشود که دردهای فالگیری بسیار دقیقی با وقفههای منظم پنج دقیقهای هستند، من این روند را دوباره به عنوان زایمان طبقهبندی میکنم. حدود ده و نیم فرمان می دهم: حرکت! حداکثر شما را به خانه می فرستند.
هنگامی که دست در دست هم به سوی اواخر عصر بهاری می رویم، عطری به من می خورد. یک گیاه، شاید یاس؟ دیوانه وار شکوفا می شود و فکر اینکه این آخرین باری است که به عنوان یک زوج بدون فرزند با هم اینطور راه می رویم، مرا از هم می پاشد. این عطر همیشه مرا به یاد این خاطره می اندازد.
رفتن به بیمارستان یکی از دغدغه های اصلی من از قبل بود. بی اساس: بعد از چند سواری با اتوبوس و مترو، جلوی ورودی اصلی بیمارستان ایستوان می خوریم. بسته شد. باربر خواب آلود می پرسد ما چه می خواهیم؟ اگر اجازه بدی زایمان کنم.
سپس داخل ctg پر کردن کاغذها، که کمی مسخره است، چون من را فقط می توان تا حد محدودی حساب کرد. و بعد از معاینه، ماما اعلام می کند که برگشتی نیست، دهانه رحم چهار سانت، برویم. در واقع، او حتی در آن شکاف ایجاد می کند.از آن زمان، چندین بار به این فکر کردم که آیا کار درستی انجام دادم که او را رها کردم؟ در نهایت به این نتیجه رسیدم که چون اصلاً دردی وجود ندارد، می توان وضعیت نوزاد را استنباط کرد (حالش خوب بود) و گویا همه چیز را سریعتر کرد، بنابراین پشیمان نشدم.
بعد از آن، واقعاً خیلی بیشتر درد می کند، کمی آن را از صورتم برمی دارم ("هی، این همه درد است؟") و شروع به تمرکز روی کار می کنم. روی صندلی راحتی نشسته ام، روبروی شوهرم که با وجود اینکه خیلی دلم می خواست، یادم رفته بود برای او لباس عوض کنیم. چیز مهم دیگری که در خانه باقی می ماند، آب است، هرچند بعداً این نیز بسیار ضروری است. سپس تخت را هم امتحان می کنم.
در هر صورت اتاق پدر و مادر عالی، دنج، با تخت یک نفره، اتاق جایگزین اشغال شده بود، اما به هر حال من نیازی به آن ندارم، گاهی اوقات جیغ و داد و فریاد از دیوار عبور می کند، اما به خودم اجازه نمیدهم بترسم بهترین حالت - و همچنین توسط ماما توصیه شده - معلوم می شود که عمودی است، چسبیده به تخت و سپس به گردن شوهرم.گاهی اوقات حتی برای ادرار کردن اذیتم می کنند، که من واقعاً نمی فهمم، و وقتی با کمی خون به سمت توالت می پریم، می توانیم کاملاً خنده دار به نظر برسیم، اما این کار را انجام می دهیم. بله، من در خانه اصلاح کردم، اینجا با تنقیه کار نمی کنند.
موقعۀ دیگر که هنوز می توانم با خودم بخندم، اما دیگر نمی توانم از آن خلاص شوم، زمانی است که دو تا از خواهرانش وارد می شوند و با بیشترین آرامش شروع به پر کردن کمد با انواع چیزها می کنند. جعبه ها. من دوست دارم از آنها بپرسم که آیا آنها را اذیت می کنم، اما ترجیح می دهم به کار خودم فکر کنم، فکر می کنم این باید بزرگترین حادثه باشد… و اینطور هم شد.
بر اساس حس بسیار خوبی که از زمان دارم، می توانم حدود بیست دقیقه را از شانه دوست پسرم آویزان کنم، که در واقع تقریباً یک ساعت و نیم بود، همانطور که بر اساس بحث بعدی مشخص شد. به هر حال، او به مقدار باورنکردنی کمک می کند، او در پیش زمینه دخالت نمی کند، اما همیشه احساس می کنم که می توانم به او تکیه کنم. و من به معنای واقعی کلمه انجام می دهم. این واقعیت که آنها برای تحمل درد در حین آماده سازی به من تکنیک تنفسی یاد دادند نیز به نوعی ظاهر می شود و بسیار خوب عمل می کند.من اجازه می دهم درد در من جریان یابد، سعی می کنم تا حد امکان کمتر انرژی را هدر دهم.
معاینه دیگر، سپس یک سوال غیرمنتظره از ماما: آیا جراحی پلاستیک انجام داده اید؟ دوباره درونم قهقهه می زنم و به چیزی که او فکر می کرد ورق می زنم: سینه؟ لب؟ به هر حال، پاسخ کاملاً منفی است، اما بعد معلوم می شود که او به هیستروپلاستی اشاره کرده است، زیرا دهانه رحم نمی خواهد ناپدید شود.
سوال بعدی: آیا می خواهم تسکین درد داشته باشم؟ اوه، خوب، می دانم… چون مثل جهنم درد دارد، این درست است. اما به نوعی همیشه احساس می کنم که می توانم این کار را انجام دهم و درد در واقع یک سیگنال است، بدن من به سادگی با من ارتباط برقرار می کند. خوشبختانه از قبل به شوهرم گفته بودم که این را نمی خواهم مگر اینکه کاملاً ضروری باشد، پس او هم تأیید می کند: ما نمی خواهیم. به این ترتیب، من فقط یک تزریق نوسپا برای دهانه رحم انجام می دهم و می توانم شروع به فشار دادن به بیرون کنم.
در همین حین دکتر از راه می رسد، ما به شوخی می گوییم که واقعاً شنبه است، روز نوبت دهی او، هرچند فقط چند ساعت بعد شروع می شود.او همه چیز را مرتب می یابد، چهارپایه کوچک را می گیرد، کنار من می ایستد و با گذاشتن روی دستان من به جلو بردن رویدادها کمک می کند. همچنین، او یکی از پاهای من را گرفته است. دیگری توسط شوهرم و ماما در طبقه پایین اداره می شود. همانطور که بعداً مشخص شد، حفاظ سد را انجام می دهد که من در تمام عمرم از او سپاسگزار خواهم بود، زیرا بریدگی یا شکافی نیفتاد (نه ریتا، باز نماند…).
چند فشار، انگار گلرت هیل می خواهد از من بچرخد، بعد از آن همیشه کمی تعجب می کنم که زنده هستم و به دو نیم نشدم. به گفته دکتر، "یکی دیگر و او بیرون خواهد رفت." باشه بیا یکی دیگه داشته باشیم سپس دوباره "یکی دیگر و آن را خواهد بود". با عبوس نگاهش می کنم، الان احمق به نظر می رسد؟ اما حالا ممکن است حق با او باشد، زیرا شوهرم اظهار می کند که قبلاً چیزی بسیار مودار دیده است، او امیدوار است که سر بچه باشد. و در واقع، پس از فشار بعدی، می لغزد و در ساعت 2:45 بامداد، آلبرت با 3130 گرم و 52 سانتی متر به دنیا می آید. و این واقعاً درست است: آنگاه تمام دردها و رنج ها ناپدید می شوند. من نمی دانم چگونه. در همین حین جفت هم بیرون می آید ولی واقعا دیگر نمی توانم به آن توجه کنم، چون پسرم را مثل نان بیرون از تنور بالای سرم می گذارند و آرام زمزمه می کند و به اطراف حرکت می کند. روی شکمم
ما سه نفر آنجا نشسته ایم، دور هم جمع شده ایم.
بعد بازش میکنی و میبرن حمام (فکر کنم شوهرم از همه اینها افتخار میکنه چون خودش هم این کار رو میکنه). بی سر و صدا متذکر می شوم که در آن زمان من قبلاً این ایده را پذیرفته بودم که یک هومو ساپینس با کبد، ناخن و مژه تقریباً از هیچ موجودی در معده من رشد نکرده است، اما تا به امروز هنوز نمی توانم این واقعیت را پردازش کنم که من نیز تولید کرده ام. ریسمانی که شبیه قفل دوچرخه است، که اگر در فیلم ببینید، آن را می بینم، در مورد "چه تکیه گاه ضعیفی" نظر می دهم و به گفته شوهرم، بریدنش هم آسان نبود. آپگار اول نوزاد 9 است، شاید به دلیل رنگ کمی مایل به آبی، آپگار بعدی در حال حاضر 10 است، اما این موضوع بی ربط است، زیرا پدر تا چند دقیقه دیگر با پسرش برمی گردد. کودک به خوبی به او می آید.
یک بار دیگر برای ادرار کردن با هم، مکیدن را امتحان کنید و سپس آنها شما را به "گرم کردن" می برند. اما از ترکش پشیمان شدم، یا حداقل نباید ساعتهای بیشتر میگذشت، زیرا فکر نمیکنم او یا من در وضعیت بدی قرار داشتیم.این ممکن است در این واقعیت نقش داشته باشد که برای مدت طولانی نتوانستند جایی برای من در بخش پیدا کنند، سردرگمی زیادی وجود داشت و در نهایت نصف روز را در اتاق زایمان سپری کردم.
صبح آن را پس می گیرم. اولین بار است که با هم هستیم، پسرم سرش را روی من می مالید، او خیلی هدفمند سعی می کند شیر را از من بفشارد، در حالی که نور خورشید صبح از پنجره می تابد. بیایید ملاقات کنیم…
madz