پزشکان یک مسابقه تنیس را آنالیز کردند، من زایمان کردم

پزشکان یک مسابقه تنیس را آنالیز کردند، من زایمان کردم
پزشکان یک مسابقه تنیس را آنالیز کردند، من زایمان کردم
Anonim

پس از یک فاصله کوتاه در اتاق زایمان، خواننده ما خیلی زود خود را در اتاق عمل یافت، جایی که در میان پزشکان شوخ طبع پرسید: زن چه ربطی به خود زایمان دارد؟

داستان تولد فابولا.

تصویر
تصویر

من مادر دختر نیستم. با اینکه همیشه در دلم می دانستم که او اولین پسر خواهد بود، اما از این می ترسیدم که اگر این کار را نکند چه اتفاقی می افتد. چه می شود اگر یک دختر بچه بیاید، من نمی توانم او را به اندازه کافی دوست داشته باشم زیرا نمی توانم فراتر از خودم را ببینم.(در ابتدا هنوز از چنین چیزهایی می ترسی، نه.) سپس ادام آمد و طبق برنامه ریزی، همه چیز را یک درجه بالا زد. انرژی باورنکردنی او قبلاً به طور محسوسی در درون آشکار شده بود، او طوری طبل می زد که من فقط تماشا می کردم. و پس از ورود، او به همین کار در اینجا ادامه داد - عملاً از آن زمان متوقف نشده است.

نداریم که "عزیزم، ساعت فقط شش و نیم است، بیا و کمی دیگر با مامان اینجا پنهان شو!" آدام از خواب بیدار می شود، روی تختش می نشیند و صدا می زند: "توماس" در یک و نیم سالگی. الان ساعت از دو گذشته، حالا جلویش اعلام می کند: «خیلی خوابیدم»، بعد شروع به جمع کردن قطار می کند. بیایید بگوییم شش ده. من دوست دارم که اینطوری است، اما اگر می توانستم آرزو کنم، خوب، یک روز مرخصی می خواهم که بخوابم.

اما برگردیم به Fabula. ما واقعا مشتاقانه منتظرش بودیم. ما منتظر بودیم چون نمی‌خواستیم اختلاف سنی زیادی بین بچه‌ها وجود داشته باشد، منتظر ماندیم زیرا در مورد آن خواب دیدیم و منتظر ماندیم زیرا در نهایت به رنگ صورتی در آپارتمان نیاز داشتیم. و جالب اینجاست که من در دوران بارداری کاملاً به رنگ صورتی علاقه داشتم. اولین چیزی که در هر جایی دیدم صورتی بود، من لباس صورتی را دوست داشتم (Yikes!)، بستنی صورتی خوردم، و می توانید تصور کنید که در این مدت در پانچ مینیون چقدر بین ما محبوب بود.

با بزرگ شدن شکم، تفاوت بین دو کودک بیشتر و بیشتر آشکار شد. حتی در داخل، فابولا با برادرش آدام کاملاً متفاوت بود. ادام از همان لحظه اول سر به پایین بود و آماده حرکت بود، جای تعجب نیست که دو هفته زودتر به آنجا رسید. فابولا در مقایسه، گاهی در حالت بودا می نشست که ذکر آن دکتر را عصبی می کرد. که البته با دفعه اول متفاوت بود، نه به خاطر من، به خاطر قیمت‌های کوتوولگی که در این مدت تغییر کرد - اما آن زمان دیگری است، در جای دیگری. با لگد زدن به چند نقطه به طور همزمان، حتی نمی توانستم بشمارم که او اکنون چند پا خواهد داشت. هر چند در تصویر دو نفر بودند. من فکر می کنم او در آنجا سرگرم شد.

سپس فابولا به راه افتاد. از غروب قبلا حدس می زدم، اما از سه به طور مداوم متوقف شدم، بعد از هشت دقیقه درد بیرون رفتم تا دوش بگیرم (و پاهایم را اصلاح کنم تا بچه بیچاره برای اولین بار یتی نبیند). در دقیقه 5، ارر با لباس تاکسیدی در حالی که کیفی در دست داشت، دم در ایستاده بود و می گفت: بریم؟ قصد داشتن.می رفتیم، اما ورودی بیمارستان را پیدا نمی کنیم، چون همان کنار زایشگاه که همیشه برای معاینه از آنجا می رفتم، تا ساعت شش بسته است. نه، آن را باز نمی‌کنم - نگهبان با خواب‌آلودگی از داخل زمزمه می‌کند، باشه، بعد می‌رویم، حتی اگر او واقعاً می‌توانست این کار را در ساعت شش و ربع برای ما انجام دهد. نفرین زنان در حال زایمان بسیار زیاد است. زمانی که دروازه دیگر را پیدا می کنیم، و نگهبان توضیح می دهد که کجا برویم ("بالا از مارپیچ، سمت چپ در پیچ بزرگ، کمی سمت راست در آلاچیق، سپس مستقیم، سپس…" - خوب، نخی وجود نداشت در اینجا)، بنابراین درد در ورودی سه دقیقه است. و وقتی از پله ها (!) بالا می رویم تا دومی (!) دو. آسانسور وجود دارد، اما فقط برای کارکنان.

بالاخره. من طبقه بالا تو سی تی جی هستم، فابولا هم نشون میده که میخواد بیاد بیرون، پس میرم تو اتاق زایمان، قشنگه، بازسازی شده، آره واسه همین اومدیم اینجا. نگاهت می کنم، گاهی لبه تخت را می گیرم، وگرنه همه چیز اوکی است. بعد دکتر میاد و همینطور که به اتساع نگاه می کنه فقط میگه: ولی اینجا یه پا هست! در واقع فابولا ظاهر نشد.پس این همه چیز برای من در مورد اتاق زایمان زیباست، بیایید به اتاق عمل برویم. به سقف نگاه می کنم. گچ سخت است. پرستار مهربان و میانسال گهگاهی به سمت اعزام کننده می رود و گزارش می دهد: "اینجا پایش است!" "او تقریباً اکنون ابزار دکتر را در دست گرفته است." "ما تقریباً تمام شده ایم." در حین کار، دو دکتر به شوخی بازی تنیس دیروز را تجزیه و تحلیل می کنند و من با چشمان بسته به این فکر می کنم که کاری به این زایمان ندارم؟

ساعت هشت. ما آماده‌ایم، یک بسته کوچک پیچیده می‌آورند که مثل آدم از وسط نصف شده بود، اما من حتی نمی‌توانم او را نوازش کنم، دارند می‌برندش، چون در اتاق عمل سرد است. من تنها هستم. مرا به داخل اتاق هل می‌دهند، لباس‌ها را عوض می‌کنند، به خاطر اپیدورال (که همیشه از آن می‌ترسیدم، نمی‌توانم پاهایم را حس کنم و وقتی ادام به دنیا آمد، به ارر گفته شد که اگر این کلمه را شنید، نباید بگذار هر کسی به من نزدیک شود). و هیچی.

حتی نمی توانم روز بعد بیدار شوم. دراز می کشم، وقتی می نشینم، بیهوش می شوم و با حسادت به مادربزرگ های زیادی نگاه می کنم که به آرامی زایمان کرده اند و یک ساعت بعد در راهرو مشغول گپ زدن هستند و بچه ها را هل می دهند.بعد آرام شروع می کنم، تقلا می کنم تا بالاخره موفق می شوم بنشینم، می ایستم، بریم. بازگشت. من این را پنج بار دیگر بازی می کنم و در نهایت آن را دریافت می کنم. شهرستان ها این تکامل ارزش چیزی دارد. بنابراین من برای نوزادان بیرون می روم و بچه را می خواهم. سرانجام.

EpilogueFabula یک معجزه کوچک است. بسته معجزه گر اما هفته‌ها نمی‌توانستم از این فکر خلاص شوم که روز اول او را شکست دادم، زیرا در کنارش نبودم. این که او در بخش نوزادان بود و گریه می کرد، من نمی روم، روزها مرا آزار می داد. فکر احمقانه فکر می کنم همیشه سعی می کنم طوری دوست داشته باشم که دیگر به آن فکر نکنم. با نگاهی به چند هفته گذشته، می توانم در مورد خودم بگویم: فابولا از من یک مادر واقعی دختران ساخت.

نویسنده: Ditto

توصیه شده: